اتانازی سینیورا ماریا، روایت كوتاه بر اساس واقعیت
دهكدۀ كوچك «پیلانو» در شمالغربی رم مثل این است که در تمام فصول سال میدرخشد. دهكدۀ كوچك بر فراز یك تپۀ بلند و همواره سرسبز. جمعیت چهارصد نفری پیلانو را بیشتر سالمندان و بازنشستگان تشكیل میدادند. یك رستوران كوچك و دنج با رومیزیهای چهارخانۀ سرخ و عكس آلبرتو «سوردی» بر دیوار آن كه در حال خوردن اسپاگتی با ولع تمام است . یك بار انتیك با چهار میز چوبی كه هر روز صبح اهالی دهكده، تنهاییشان را با نوشیدن كاپوچینو و كورنتو تازه از فر درآمده، در كنار هم به فراموشی میسپردند. یك بقالی كه در آن نان و گوشت هم پیدا میشد و خلاصه یك دكۀ كوچك روزنامهفروشی كه با ورود تكنولوژی، روزنامههایش هنوز هم خوب خوانده میشد، همه آبادانی این دهكده كوچك بود.
هر روز صبح سیكیلومتر پیچ در پیچ را با اتوبوس از بین جنگلها بالا و پایین میرفتم تا به موقع به خانۀ سینیورا «ماریا» برسم. نمیدانم چند سال بود كه تنها زندگی میكرد. تنها خانۀ ویلایی آنجا متعلق به او بود. یك خانۀ قدیمی كه بر سر در آن نوشته شده بود،.casa conti 1850 (خانۀ خانوادۀ كنتی. 1850)
هر وقت از او سوال میكردم كه چند سال دارید؟ میگفت برایت یاد نداده اند كه سن خانمها را سوال نمیكنند و قاه قاه میخندید. از پوست صورت و دندانهایش نمیتوانستم سنش را تشخیص دهم. از اینكه ساعت نه تختش را مرتب كرده بود و عروسكهای گوناگون را روی آن چیده بود. گلدانهای بالکن را آب داده بود و برگهایشان را با اسپری برق انداخته بود، قهوهجوش را آماده گذاشته بود تا با من قهوه بنوشد هم، نمیتوانستم حدس بزنم چند بهار از عمرش گذشته است. هیچوقت او را در لباس راحتی نیافتم، همواره لباس رسمی به تن داشت، از آنهایی كه ما در مهمانیهای خیلی مهم میپوشیم. موهایش همیشه مرتب و رنگ زده بود.
روی بالکن انتظار مرا میكشید، دستی تكان میداد و كلید را برایم پرت میكرد. تنها من نبودم كه همدم و كمكیار سینوریا ماریا بودم، خارجیهای دیگری هم از نیجریه , رومانی و آلبانی، هر كدام كمكدست یكی از سالمندان دهكده بودند. عصرها كه برای هواخوری و قدم زدن در بار دهكده جمع میشدیم. خود را خوشبخت احساس میكردم، هم از حقوق و مزایای بیشتری برخوردار بودم هم سینیورا ماریا هنوز همه كارهایش را خودش انجام میداد.
دختر جوان بیستساله نیجریهای میگفت كه سیاه كار میكند. آشپزی و تمیزكاری و خرید هم با اوست و پیرمرد نژادپرست، خود ادراری دارد و باید پوشك شود. «ساكسیس»، دختر زیبای نیجریهای گفت، هر بار كه او را تعویض میكند، تا چند دقیقه در دستشویی بالا میاورد. من واقعا خوش شانس بودم و خدا را شكر میكردم. یك برنامۀ روتین داشتم. ساعت كاریم مشخص بود. اضافه كاریم محاسبه میشد و هر ازگاهی سینیورا اضافه پول خرید روزانه را بهدور از چشم خانواده به من هدیه میداد. آن سالها دخترش «مارچلا» را برای تحصیل به كالج شبانهروزی در رم ثبت نام كرده بود تا خیالش آسوده باشد. مارچلا قرار بود از آن پس راهبه شود و هرگز به خانه بر نگردد. هر وقت قاب عكس مارچلا را تمیز میكردم، اشك در چشمانش جمع میشد.
«ماركو» پسر خانوادۀ كنتی هم تقریبا وارث هم اموال خانوادگی شده بود و در رم و میلان تجارت سنگ میكرد. معدن «تراورتین» همان معدنی كه از پدرانشان به ارث رسیده بود. مارچلا گفته بود تا زنده است درآمدش صرف تحصیل برادرزاده و هزینۀ زندگی مادرش شود و پس از مرگش همه داراییاش را به كلیسای واتیكان هدیه كنند. كاش مارچلا درصدی هم به من و ساكسیس كمك میكرد. ساكسیس كه قصه زندگیش را تعریف میكرد، من تۀ دلم میگفتم خدایا شكرت من جای او نبودم و نیستم. مخصوصا وقتی از كمپهای مرزی وارد ایتالیا شده بود و تن به خود فروشی داده بود. باید هزینۀ سفرش را به نیجریه ارسال میكرد. میگفت تا آخر عمرش از همه مردها متنفر است و فقط میخواهد درس بخواند.
روزها و ماههایم در هیاهوی دهكدۀ من و پیلانو میگذشت، آشپزی ایتالیایی را خوب آموزش دیده بودم، طرز تهیۀ اسپاگتی خانگی، خمیر لازانیا و انواع و اقسام شیرینیهای خانگی. قصد داشتم وقتی به كشورم بازگشتم یك رستوران كوچك ایتالیایی افتتاح كنم و پول پارو كنم.
عیدها و بهار و تابستان میگذشت و من در كنار سینیورا زبان ایتالیاییام را كامل میكردم. یكی از روزهای بهاری بود ، نمیدانم چندم اپریل بود ولی خوب یادم هست كه چهارشنبه بود. سینیورا مرا صدا زد و گفت باید یك خرید كلی برای ناهار یكشنبه انجام دهیم. همه را دعوت كردهام. ماركو و همسرش، مارچلا و نوههایم و نامزدهایشان، اگر زن برادرم هم بیاید جمعا هشت نَفَر خواهیم بود و باید در سالن پذیرایی ناهار را صرف كنیم. گفتم ببخشید خانم، تولد یا جشن خاصیست؟ خندید و گفت تولد هست ولی از نوعی دیگر. خونسرد و آرام بود. برایش احترام خاصی قایل بودم، بیهراس مهتر بودنش. گفت كه ناهار آن روز از پیش غذا تا غذای اول و دوم همه باید از مشتقات ماهی باشد. تلفن را به دست گرفت و همه مهمانان را دعوت كرد. تاكید كرد كه همه باید حضور داشته باشند. خوشبختانه غذاهایم خوب شده بود. میگو، پاستا با سلمون و خامه، كتلت و فیلهماهی، تیرامیسو را رو ی میز گذاشتم. بوی قهوه همه خانه را گرفته بود. مارچلا تسبیحش را میگرداند و به برادرزادهاش لبخند میزد. ماركو رو مبل لم داده بود و چشمانش كمی سنگین شده بود. نوهها مادر بزرگ را دست میانداختتد كه چرا هنوز زیرپوش بلند، زیر لباسهایش میپوشد. سینیورا در همین حالت پشت میز راست شد و صاف نشست و گفت: نود و دو سال در این خانه زندگی كردهام، ببینید چقدر خوش اقبال بودهام كه كودكی و جوانی و همه بهارهای زندگیم را در این خانۀ اجدادی گذراندهام. سخت است دل كندن از خانه، صدایش را صاف كرد و حلقۀ ازدواجش را دور انگشتش چراخند. ماركو رو مبل صاف شد و پاهایش را روی هم انداخت. مارچلا تسبیح را دَور گردنش انداخت. من جلوی درب آشپزخانه مامور گوش به خدمت ایستاده بودم. همسر ماركو موبایلش را روی میز رها كرد. سینیورا نگاهی به بیرون انداخت و گفت همه این سالها خوب زندگی كردهام و هیچوقت از تنهایی و درماندگی رنج نكشیدهام. راستش تصمیمی دارم كه شاید كمی خودپسندانه باشد ولی خواهش میكنم به تصمیم من احترام بگذارید. ماركو اخمهایش را در هم كشید. مارچلا به چشمان مادر خیره شد. چه تصمیمی؟حتما سهم خانه را میخواهد واگذار كند. بیشتر از این چیزی نمیتواند باشد. سینیورا به همه نگاه كرد و گفت، چند روز پیش كه از مبل بلند میشدم زمین خوردم و نای بلند شدن نداشتم، به این نتیجه رسیدم كه من نباید منتظر مرگ شوم تا مرا غافلگیر كند و یا همه لحظه شماری كنند. من مرگ را دوست دارم وقتی خوب زندگی كردهام. سهمم را از كائنات گرفتهام، میخواهم روز و ساعتش را خودم انتخاب كنم تا اینكه در دهكده یا خانۀ سالمندان در انتظارش زانو بغل گیرم. من این بخش از زندگی را خودم انتخاب میكنم. مارچلا دوباره تسبیحش را بهدست گرفت. من هنوز چیزی سر در نمیآوردم. ماركو گفت، انتخابی نیست برای تولد و مرگ، راهی نیست. سینیورا گفت، من با دختر عمویم در روتردام هماهنگ كردهام، در آنجا انتخاب هست. ایتالیا با وجود واتیكان نمیتواند این قانونهای انسانی و حق انتخاب زندگی و مرگ را به انسان بدهد، با وجود اینهمه كشیش و كاردینال كه نانشان در روغن است. آنجا ولی نگاهشان به همه چیز فرق میكند. مارچلا تند تند او ماریا ذكر میكرد. ماركو سرش را پایین انداخته بود. نوهها خنده بر لبهایشان خشك شده بود.
من به شما افتخار میكنم و از اینكه به تصمیم من احترام میگذارید پیشاپیش سپاسگزارم. مارچلا گفت، اما این خلاف گفتههای مسیح است. من موافق نیستم. مادر خندید و گفت، تو مسیح را انتخاب كردی و من تنهایی و حالا …..
سكوت و چند دقیقه سكوت.
مراسمم را نمیتوانید در كلیسا برگزار كنید. خلاف گفتههای مسیح است، چون من با مرگ طبیعی چرخۀ زندگی را طی نكردهام و این رسوایی است برای اهالی كلیسا. مراسمم را در همان قصر كوچك قدیمی برگزار كنید كه با پدرتان ازدواج كردم. از هیچ كشیش و راهبهای هم دعوت نكنید. من خوشحالم و پرهای پروازم را گشودهام. هفتۀِ دیگر همهچیز آماده است.
من چیزی نمیفهمیدم، هرچه بیشتر دقت میكردم بیشتر گیج میشدم. یك كلمه مدام تكرار میشد، اُتانازی.
نگران و غمگین شدم، كارم را از دست میدادم . به سختی شغلی نزدیك كمپ پناهندگان دست و پا كرده بودم تا كمكخرج خانوادام باشم. از طرفی سینیورا جای مادر و مادر بزرگم را پر میكرد، مخصوصا وقتی صبحها برای قهوه منتظرم میشد، احساس خوبی داشتم از اینكه كسی برای من در بالكن خانهاش انتظار میكشد.
سینیورا طلاهایش را به نوههایش بخشید و حلقۀ ازدواجش را به مارچلا. مارچلا گفت، ولی این درست نیست، با این انتخاب شما ما حتا نمیتوانیم مراسمی در كلیسا برگزار كنیم. سینیورا گفت، انتخاب تو درست بود؟ آرزوی لباس عروس بر تنت تا همیشه بر دلم ماند، آرزوی دیدن فرزندان تو و خوشبختی تو. مارچلا من به انتخاب تو احترام گذاشتم، علیرغم آرزوهای مادرانه و اعتقاد قلبیام ، پس خودت را آزار نده. مارچلا حتا گریه هم نكرد. نوۀ كوچكتر گفت، مادر بزرگ ولی این یك انتخاب خودخواهانه است و تو خودخواه نبودی. سینیورا گفت، حق با شماست، كمی خودخواهانه است، ولی یادتان باشد كه زمینگیر شدن من هم ایجاد درد سر میكند. یادتان باشد كه من خوب و به تمام و كمال از زندگی و آنچه كائنات در اختیار من قرار داده بهره بردهام. یك آن آسمان و زمین بر سرم خراب شد. بیكار شده بودم و سینیورا مرا با هدیهای ترك كرد. راستش، گفت هر چه دوست داری برای خودت بردار. من جایی نداشتم كه وسیلهای یا چیزی در آن قرار دهم. در كمپ پناهندگان خودمان هم به زور جا میگرفتیم. یك اتاق سه در چهار و دو تخت دو طبقه. از وقتی «نورا» دختر مراكشی از مردی حامله شده بود و بچهاش را در كمپ بهدنیا آورد، جایمان تنگتر شد. وسائل «نجلا» دخترش هم اضافه شده بود. كمپ را دوست نداشتم، قلعۀ كوچك انسانهای در مانده. هر كس قصهای داشت. برای «سونیا» سرپرست كمپ، ما انسانها فقط عدد به حساب میآمدیم. برایش اهمیتی نداشت قصه و غصه هایما. این عدد هر چه درشتتر سودمندی اش بیشتر.
تنها كسی كه به او اعتراض میكرد یك دختر بیست و سه سالۀ سومالیایی بود كه با هیچكس حرف نمیزد، سرش در كار خودش بود. گفتند در كودكی به دفعات مورد تجاوز قرار گرفته. كلامی بر زبان نمیآورد، فقط سرش در موبایلش بود و كتاب و مجله میخواند و زبانش از همۀ ما بهتر بود، در مواقعی كه سونیا حقخوری میكرد، با قد بلندش جلویش واراست میشد و میگفت، كمتر از گردۀ ما نان در بیار، ما هم انسانیم مثل تو و پسر و دختر گوگولیات، غذاهایت آشغال است.
همیشه به غذا اعتراض میكرد، در صورتی كه هیچی هم نمیخورد. آشپز از او نظر میپرسید و او میگفت، اگر سونیا به جای دختر خالهاش یك آشپز ماهر بیاورد ما هم میتوانیم از غذا لذت ببریم. بگذریم.
سینیورا سوای حق و حقوقم كمی پول به من هدیه كرد و از من تشكر كرد. من دستش را بوسیدم و از او خداحافظی كردم. برای مراسمش كه دعوت شدم همه دهكده از او حرف میزدند. كه کارش شجاعت نیست، حماقت است. نهایت چند سال دیگر زندگی میكرد و رو سپید به رحمت ازلی میرفت، رویش برای همیشه در درگاه مسیح سیاه شد. بیچاره مارچلا، یك عمر در خدمت مسیحیت است، حالا اجازه ندارد حتا برای مادرش در كلیسا مراسم برگزار كند.
مراسم به خوبی برگزار شد و نوهاش نوشتهای خواند كه مادربزرگش همواره عاشق زندگی بوده است، عشق به زندگی برایش عشق به همه موجودات بود، انسانها، حیوانات و گیاهان. او همیشه میگفت، چه كسی گفته سهم ما از كاینات بیشتر از سایر موجودات است. تنها خواهشش این بود كه پس از مرك با گلدانهای زیبا به دیدنش برویم، نه اینكه شاخه گلی از ساقه برای او جدا شود.
پرستار دهكده كه ناخن گرد هم بود و برای هر آمپول زدن ده یورو تقاضا میكرد، از گفتۀ همسر ماركو نقل میكرد كه در رتردام به روانشناس گفته است، مرگ را قسمت زیبای زندگیام میدانم، وقتی به این سن در صحت و سلامت رسیدهام، جایی برای ترس نیست و من با شعور كامل این راه را انتخاب كردهام، آرامش ابدی زیباست. من آماده ام.
مارچلا برای مادرش دعا خواند. ماركو از مهمانان تشكر كرد و نوهها عینكهای سیاهشان را به چشم زدند. من هم چند روز بعد با گلدانی كه قیمتش از همه كمتر بود به دیدن سینیورا رفتم و به او گفتم، كاش دیرتر تصمیم میگرفتی تا وام خانۀ پدرم تمام میشد.
تا همیشه در قلب منی سینیورا ماریا.