دنیای ستمدیدهگان در «آخرین انار دنیا»
ترسیم دنیای ستمدیدهگان کار دشواری است؛ روایتش غمانگیز و سکوتش ویرانگر. وقتی میبینی دنیا آن قدر بمب و باروت بر جسم کوچکش ریخته که لبخند را فراموش کرده، بیشتر مفاهیم را از یاد برده و شیشۀ قلبش شکسته است. میگوید، میخواهم ستارهها را ببینم، حق دارم ببینم، مگر نه؟ دنیایی که در آن عشق میکُشد، بمب میسوزاند، پدر گردن میزند، مادر فراموش میکند و زندهگی به آدم شوق آدمکشی و ریختن خون را وسوسه میکند.
«مرا نخواستند ببرند، دنبال بچهیی بودند که بمب شیمایی آن را جزغاله کرده باشد. دستی به پوست سوختهام کشیدند و گفتند: این به درد ما نمیخورد.» راستی انگلیسها اول بمب ریختند و بعد آمدند تا کودکان جزغاله شده را برای آزمایشهای علمی با خود ببرند. آیا علم هم میتواند مقصر باشد؟ جنگ زیان و بدبختی به بار میآورد، حتا اگر بر ضد بدی و ناروایی باشد، جنگ خلقکنندۀ بدی و پلشتی است، برآیند هیچ جنگ و انقلابی خوبی نیست، قطعاً خوبی نیست. مگر مردم ندیدهاند که جنگ با بشر چه کرده است؟ رهبران سیاسی را که دیدهاند؛ مگر نه؟
روایت بختیار علی در «آخرین انار دنیا» قصۀ ماست. روایتِ سریاسهایی است که در «دهمزنگ» و «شاهشهید» مردند، پدرانی که در ننگرهار توسط ماین پارچهپارچه شدند، مردانی که زندهگی به آنان جنگ آموخت و حالا عاشقانه در وسط شهر و دانشگاه آدم میکشند، سلاخی میکنند و عطش خونریزی دارند. آیا میشد به سریاسهای افغانستان به جز آدمکشی، چیز بهتری یاد داد؟ ما در مکتب، مدرسه، خانواده و در جامعه به جز آدمکشی و خشونت چه یاد میگیریم؟
زندهگی و انقلاب به ما، به سریاسهای کردستان و بچههای روستایی افغانستان آموزش داده که آدم بکشند، خون بریزند و سلاخی کنند. از اینرو، قصۀ بختیار علی از انقلاب و زندهگی، معجونی از امید و ناامیدی، خشونت، عشق، نفرت و محبت است. مظفر صبحگاهی، راوی این داستانِ غمانگیز تا واژههای آخر پشت سریاس جزغاله شده میرود. «سریاس صبحگاهی تو کجایی، سریاس صبحگاهی تو کجایی؟ آیا به دردهایی که داریم محبت میتواند مرهم باشد؟ شمس که میگفت: حتا محبت هم درد این بچه را درمان نمیکند.
شخصیتهای «آخرین انار دنیا» آدمهایی به هموابستهیی اند که به مقصد نمیرسند و دنیا مچالۀشان میکند. آخر دختران سپید هم مجبور میشوند که سیاه بپوشند. مگر آنان تعهد نکرده بودند که همیشه سفید بپوشند؟ ممد دلشیشهیی، دختران سپید، سریاس صبحگاهی، مظفر صبحگاهی و آن فرمانده که حرامزادههای انقلاب را به وجود آورده و با بیوههای انقلاب سکس کرد تا بزایند. اما انار شیشهیی و آن درختی که بین زمین و آسمان کاشته شده بود، آن تنها روزنۀ امید بود. در میان همۀ بدیها او احساس خوبی داشت، او مصدر پیمانهای بزرگ و عشقهای عمیق بود.
کاش در کابل یکی از آن درختها میبود، کاش دختران سپیدی آواز میخواندند و رقص میکردند. برخلاف دنیای بختیار علی، کابل «آخرین انار دنیا» آن درخت جادویی و سحرانگیز را ندارد. سریاس جزغالهشده دارد، اما مظفر صبحگاهی ندارد و امید ندارد. آدم کجا برود؟ هر لحظه ممکن است ماینی، انتحاری و حملهیی آدم را جزغاله کند. آتش خوشی و لبخندش را سوزانده بود، اما در صدایش خوشی موج میزد، شاید آتش به صدایش نرسیده بود، چه بدانم؟ اما اگر بختیار علی دربارۀ افغانستان بنویسد، مطمینم که میگوید: در صدایشان هم خوشی نیست، انگار آتش صدایشان را سوزانده و به صدایشان رسیده است.
در کابل صدای خیلیها را آتش گرفته است، صدای زنان، نجوای کودکان و شاید صدای پرندهگانی را که دیگر توانایی حرف زدند را ندارند. باید دنیایی ستمدیدهگان روایت شود، باید صدای همۀ آنانی که در جنگ و خشونت سوختند روایت شود تا شاید فرزندان ما یاد بگیرند که دیگر نجنگند. یاد بگیرند با هم مهربان باشند و یاد بگیرند که دنیای جنگ ستمدیدهگی و خشونت به بار میآورد و کل سیاست و فرهنگ دنیا به گریۀ کودک جزغاله شده در شاهشهید و دهمزنگ نمیرسد؛ کودکانی که آرزو داشتند داکتر و عکاس شوند و از زخمها بخیه بزنند، سرانجام زخمهای خودشان با بخیه چاره نشد. بختیار علی به دلیل این که در خاورمیانه زندهگی میکند و این سرزمین آتش، نفت و زیباییهایی ویژۀ خود را دارد، از همین رو، او در ترسیم دنیای ستمدیدهگان دست باز دارد. این نویسنده بارها زندانی شده و سالها در اتاقکهای تاریک زندان خوابیده است.