
سرگذشت جمشیدخان؛ هویت و مسأله شرق
نویسنده: ابومسلم خراسانی
ناچاری خودش سرنوشت انسانِ شرقی را رقم میزند. اندیشه و تفکر را در ضمیرش میخشکاند و او را در دنیای ناخواستهیی میافگند که مانند خس و خاشاک، بادِ روزگار در هوا پرتش میکند. تا جایی که جمشیدخان میگوید: «تا زمانی که داخل این مرزها هستیم نمیتوانیم درست فکر کنیم، هوای این جا با عقل و اندیشۀ ما سازگار نیست، مطمین هستم پشتِ مرزهای این خاک اندیشههای بهتر و بیشتری الهام میشود.» آیا پشت مرزهای ما اندیشههای الهامبخشی وجود دارند که کویر بیاندیشۀ مغز ما را آبیاری کند؟
چرا ما همیشه فکر میکنیم که شاید آن سوی مرزها جایی برای تفکر است؟ بختیار علی، نویسندۀ کردتبارِ عراقی در کتاب «جمشیدخان عمویم» که وزش باد همیشه او را با خود میبَرد، زندهگی مردی را روایت میکند که برای نزدیک شدن به زنان، کمونیست میشود و بعدها اعضای حزب «بعث» عراق آن قدر او را شکنجه میکنند که از سبکی و لاغری باد او را همیشه از جایی به جای دیگری انتقال میداد. اما عابدالجابری در کتاب «سقراطهایی از گونۀ دیگر» همین حرف جمشیدخان لاغر اندامِ کاغذی را تأیید نمیکند؟ طرح این پرسشی که ما محصول شرق هستیم یا شرق برآیند تفکر ما، چقدر قابل تأمل است؟
نوشتههای بختیارعلی پُر از نکات جامعهشناختی است که تصویر متمایزی از دنیای شرقی، هویت شرقی، خُلقیاتِ شرقی و از ما، من و شما دارد. حافظۀ تاریخی، هویت ِقومی و جبر جغرافیا سه مولفهیی شمرده میشوند که در سرتاسر این روایت چهرهنمایی میکنند. جمشیدخان زمانی کمونیست بود و بعد صوفی خرقهپوشی شد که مردم را از آسمان به خدا دعوت میکرد. او سپس قاچاقبر انسان شد تا پول پیدا کند و آنگهی هوای زنبارهگی و شهوتپرستی چنان بر صورتش وزید که به تعبیر چگوارا، چریک کوبایی، همیشه آلت مردانهاش بیدار بود. این تغییر چهره نمونۀ کامل انسان شرقی است.
افراد بیشتری دَور و بَر ما حضور دارند که صبح کمونیست تشریف دارند و سخن از مارکس و انگلیس میزنند، عصر اسلامگرای دو آتشهیی که معیار حرفش سیدقطبالدین و مودودی است و شام هم لیبرالِ میشوند که برای تأیید سرمایهداری و بازار آزاد حجت سیاسی و فلسفی اقامه میکنند. حداقل در افغانستان بسیارند آنانی که در روزگار کمونیسم قبلۀشان روس بود، در زمان مجاهدین کعبۀشان پاکستان و سعودی و اکنون نیز رو به امریکا و غرب آوردهاند. چرا ما این قدر پریشان و متزلزل هستیم؟
هویت به مفهوم کلان و تعلق قومی به مفهوم خاص آن در جامعهشناختی یکی از محورهای اصلی بختیارعلی در این کتاب و نوشتههای دیگرش است. جمشیدخان پس از هر سقوط، همه چیز را فراموش میکند، فراموش میکند که کمونیست بوده، از یاد میبرد که درویش خداجو بوده، به باد نسیان میسپارد که زنباره و شهوتپرست بوده، اما «کُرد» بودنش را هرگز فراموش نمیکند. او پس از هر سقوط تنها به یاد میآورد که کُرد است و گاهی هم در ذهنش خطور میکند که روزگاری خان بوده است.
این فراموشی برآیند بیحافظهگی و پریشانهویتی ما به مفهوم کل آن در دل تاریخ است. انسان شرقی حافظۀ تاریخی ندارد. هویتش پریشان و خطوط فکریاش لغزان است. این طور است که از شاخهیی به شاخۀ دیگری میپرد و چنان سبک و بیوزن است که اندک بادی او را میلغزاند. جمشیدخان چنان پریشان، پوچ و بیهوده میشود که حتا یک بار فکر خودکُشی بر سرش میپیچد، اما سالار روای اصلی قصۀ جمشیدخان دست جمشید را میگیرد تا خود را نکشد.
تعمیم شخصیت داستان جمشیدخان عمویم، که باد همیشه او را با خود میبرد، به افغانستان و شخصیتهای سیاسی – فرهنگ خیلی در شناخت این افراد کمک میکند. سیاستبازان افغانستان چنان بیحافظه و سبکاند که باد اندکی نیز ریشههای آنان را میلرزاند و زمینههای بیحافظهگی آنان را فراهم میسازد. ما دیدهایم که این شبیه روشنفکران و سیاستبازان پوپولیست افغانستان چطور از شاخهیی به شاخۀ دیگری پریدند و این طور روز دو قبله عوض کردند.
همه ما در افغانستان به صورت بالقوه یک جمشیدخان هستیم. ولی یک تفاوت عمدهیی وجود دارد، این که جمشیدخان هویت کُردی خود را هیچ گاهی فراموش نمیکرد. هر چه باد تندتر میوزید، هر چه از آسمان به زمین فرود میآمد و چرخ روزگارش خوب یا بد میچرخید، او کُرد بود و هیچ گاهی این مولفه را فراموش نمیکرد، اما انسان افغانستان هیچ چیزی به یادش نمیماند.
این کتاب را مریوان حلبچهیی، مترجم کردتبار ایرانی خیلی خوشخوان و روان به فارسی برگردان کرده و چاپخانۀ نشر «نیماژ» آن را چاپ کرده است. کتابی که نشان میدهد انسان شرقی و خُلقیات او چگونه است. چگونه بادهای روزگار او را با خود میبرد تا همه چیز را فراموش کند. پی بردن به درون انسان دشوار است و پی بردن به درون یک انسان شرقی دشوارتر. برای همین است که محمدسریعالقلم، توسعهپژوه ایرانی باور دارد که چند شخصیتی بودن انسان شرقی و ایرانی باعث شده که مرموز و پوشیده بماند.