ناگفتههای یک زن؛ وقتی بازار باکرهگی گرمِ گرم بود
این داستان عین واقعیت است؛ نه برگرفته از حقیقت. این نوشته را به همۀ زنان سرزمینهایی كه نابرابری را در پوشش واژههای زیبایی مانند متانت، اصالت و وقار بیصدا تماشا میکنند، تقدیم میکنم.
در یكی از روزهایی كه تنور باكرهگی داغِ داغ بود و بهایش برای دختران محلۀ ما بیشتر از همه چیز ارزش داشت، مستری مصطفی پس از دو بار ازدواج نافرجام با هزاران ناز و عشوه و خانوادهاش نیز با صد خَرمن کَشوفَش به خواستگاری منیژه آمدند. 35 سال عمر داشت و عید همان سال یک موتر سفید برای خودش دستوپا كرده بود.
كنار مادرش نشسته بود و نگاهش مدام روی گُلهای فرش پرسه میزد. از سوراخ كلید سه بار حساب کردم تا به دستم آمد كه مادرش یازده تا چوری دارد و یك گردنبند تولۀ هفت سكهیی گردنش را خم كرده بود. خواهرانش ازدواج نكرده بودند. این خواستگار با بلعیدن هر جرعهیی از چای داغ با لب پایینش عرق بروتهایش را پاک میکرد.
از حق نگذریم، نجابتش زیر آن بروتها و ابروهای پُر و پیمان حسابی هویدا بود. من در آشپزخانه چای میریختم و منیژه به مهمانان تعارف میكرد. كسی به تعارف شیرینی پاسخ مثبت نمیداد و این موضوع مادر منیژه را نگران و عصبانی ساخته بود. هر باری كه به آشپزخانه میآمد میگفت: این همه خرج كردم، یكیشان هم حتا یك شیرینی برنداشت یعنی اینكه نپسندیدن؟ منیژه حرف نمیزد و سرش پایین بود. زیباییاش زیر آن چادر گلریز بنفش میدرخشید و انگشتان بلندش وقتی با یك دست رویش را میگرفت و با دست دیگری پطنوس شیرینی را میچرخاند زیباتر به نظر میرسید.
به او گفتم: منیژه جان بد نیست که دستی به سر و صورتش بكشی و با كیسه و سفیدآب حسابی او را بسایی و آن شلوار پلیسهیی را هم عوض كنی، ازش یک چیزی جور میشود. به حرفهایم نمیخندید. در آن زمان حق داشت. یك سال بیشتر نگذشته بود، تابستان گذشته در جبهه شهید شد. یكی از مرخصیهایش كه آمده بود، منیژه را عقد كرد. عقدبندان گرفتند، عصرانه رقصیدیم و او پس از یك هفته به جبهه بازگشت. دو تا از نامههای منیژه با تار موهایی كه درون نامهیی میگذاشت، برگشت خورد. نگران بود و دلشوره داشت تا این كه یكی از همان عصرهایی كه باكرهگی تنورش داغِ داغ بود و من و منیژه روی ایوان خانه جبر میخواندیم، دروازه تک تک شد و منیژه از حال رفت.
آن همه عشق در جعبهیی برگشت و فردایش خاك شد. حالا یك سال از آن روز میگذرد و مادرش در هر روضه و دور همی زنانه دنبال خواستگاری برای دخترش میگردد. آخر او بیوه شده بود. یكبار به مدت یك هفته شوهر كرده بود. منیژه وقتی شوهر كرد از مدرسه اخراج شد خصوصاً كه ابروهایش را هم برداشته بود و همه معلمها خیلی زود فهمیدند، ولی چون بعد شوهرش شهید شد و ابروهایش پس درآمد، دوباره ثبت نامش كردند.
مستری مصطفی خوش و خوش شانس شده بود. زیر چشمی منیژه را نگاه میكرد. هر چه بود هجده سالی از او بزرگتر بود. خواهرانش هر بار كه منیژه چای تعارفشان میكرد،بدون لبخند و با غیض براندازش میكردند. منیژه تكیه زده به كابینت نزدیك سماور و نگاهش به جاروی كنار دروازه بود. میدانم داشت در ذهناش همه لحظات خواستگاری ایرج را مرور میكرد. آخر آنروز هم من آنجا بودم. ایرج و مادرش خیلی ساده آمدند و چای و شیرینی خوردند و این همه استرس نداشت.
اتفاقا ایرج سه تا شیرینی برداشت و خورد. در آشپزخانه میرقصیدیم و میخندیدیم و چای چپه میكردیم،خیلی خوشحال بودیم. ایرج كجا و این چپ و چوله كجا. ایرج دیپلماش را كه گرفت یكی از همان روزهایی كه باكرهگی تنورش هنوز داغ بود و سربازگیری هم قانون، او را گرفتند و بردند و سر از سومار درآورد. جبهه و خط مقدم جنگ. خواهران بروتی طلبكار به فرمان مادر بلند شدند و مادر منیژه كفشایشان را جفت كرد و رفتند. منیژه چادراش را به میخی آویزان كرد. روسریاش را باز كرد و شروع كرد به شستن استكانهای چای و گیلاسهای شربت. خواهر و برادرهای كوچكاش از اتاق پستو هِری به جعبه شیرینی حمله كردند.
محمد داداش كوچكش کومههایش پر بود و میگفت: همه رو نخورین، مامان ما رو میكشه. منیژه جعبه را برداشت و به من تعارف كرد و سرپوشش را بست و روی یخچال گذاشت و گفت بعدا جایش را عوض میكنم. مادر منیژه روی زمین نشسته بود و پرزهای فرش را دسته میكرد .هرزگاهی نیم نگاهی به منیژه داشت. خیلی دلش میخواست به او بگوید تقصیر تو بود كه شیرینی نخوردند اما حرفهایش را قورت میداد. من كه همیشه به بهانۀ درس خواندن آنجا بودم، كتابم را برداشتم و به خانه برگشتم. معنای آن فضای سنگین را نمیفهمیدم. اینكه چرا آنها خود را در مقابل این خانوادۀ بروتی مقصر میدانند . یك هفته بعد خبر دادند كه مصطفی چركو پسندیده و گفته منیژه جان از دو زن سابقاش خوشگلتره و دوباره با بقیۀ اعضای خانواده میآیند تا جواب بگیرند و خلاصه كه فقط یك شرط داره شرط اینکه دخترتان باید دوشیزه باشد. چقدر من از این كلمه بدم میآمد. مگر پسرها دوشیزه دارند كه ما دوشیزه داشته باشیم؟ مادر منیژه هم دهناش تا گوشهایش باز شده و گفته بود حتما به روی چشم. معاینه میبریم و قانونا ثابت میكنیم. منیژه گفت: خواهران بروتی از آنطرف خط صدایشان میآمد كه میگفتند، باید برود معاینه بایدددد … منیژه در مدرسه غمگین و زرد بود. گفتم پریودی؟ گفت: نه…گفتم: باز بیستت نوزده شده؟ گفت:نه. گفتم: پس چه مرگته. زن مصطفی میشی. با ماشینش میری سینما بعد هم رستوران. برات لوازم آرایش میخره و رژ میزنی. ابروهاتو برمیداری. تازه زیست شناسی و شیمی هم نمیخونی. مگه اینا ناراحتی داره؟ گفت من اصلا دوستش ندارم و ازش بدم میآید ولی اینها اصلا مهم نیست. یه چیزی بگم به كسی نمیگی؟ گفت: اینها معاینه میخوان چون مصطفی چركو گفته دو تا زن اولم هم همچین خوبِ خوب باكره نبودند. گفته راستش به من دختر خونه میدن حالا این چون زن شهیده، ثواب داره. ولی خوب شرط ما اینه باید باكره باشه. مامانم هم گفت میبرمش معاینه و برگه خدمتتون ارایه میدم. من گفتم معاینه چیه؟چه جوری؟ گفت نمیدونم ولی اونا دكترن و میفهمند. گفتم خُب زنش نشو. گفت مصطفی چركو منو نگیره، بقیه كه هیچی. مامانم هم پول نداره جهیزیه بده ولی این از خودش خونه و زندگی داره. گفتم خوب معاینه كن. گفت اخه و هیچی نگفت. به هر بهانهیی در مدرسه گریه میكرد و تَو خونه فقط مشغول كار بود. دوباره آمدند بروتیها و چركوها و شكم گندهها و همۀ خانه را پُر كردند و خوردن و خندیدن و كله قندی را به نشانۀ پیوند از وسط شكستند و قند و شیرینیها را برای چهار حق و همسایه، تقسیم كردند و كلی راضی بودند. من مثل یك گزارشگر از سوراخ كلید گزارش میدادم و منیژه همش زیر لب دعا میكرد.
یك وِردی زیر لب میگفت، هر چه بود صلوات نبود. گفتم وِرد میخوانی که مهرت در دل مصطفی جون هزار برابر بشه؟ گفت خفه شو، تو از درد من خبر نداری. گفتم خواهر بروتی كوچیكه با خودش هم قهره ،جوراب پاریزین سفید پوشیده، انگشت وسطی پایش بیرونه. گفت: فردا صبح باید بریم معاینه. گفتم: به سلامتی. منیژه! منیژه! مامایش خستهها را داره میریزه در جیباش. گفت: به نظر تو ممكنه دكتر اشتباه كنه؟ گفتم: نمیدونم ولی چرا باید اشتباه كنه. وای منیژه اینو میدیدی از خنده زمینو چنگ میزدی. زن مامایش چپلک رو فرشی آورده با خودش. به پشتی كه تكیه داد .چپلکهایش را كناراش جفت كرد. رنگشون جیگریه آخه یه چس جا چپلکات چیه. گفت: اگه بگن دختر نیست چی؟ گفتم این زیبای خفته و خانواده سلطنتیشو از دست میدی. منیژه گفت: آه چقدر احمقی. تو چرا نمیفهمی. گفتم خُب چی رو؟ گفت هیچی. گفتم منیژه خواهر وسطی داره كتاب داستان میخونه. از خنده افتادم رو سینی پر از پوست خربزه. حتما فهمیده که تو شاگرد اول مکتب هستی میخواد كم نیاره. چه دقتی هم داره. آه منیژه چقدر گُهی، یهكم بخند دیگه. سوژههایی به این با مزهیی گزارش میدم. الان چته؟ نمیخوای شوهر كنی یا نمیخوای معاینه بری. گفت: شوهر كردن مهم نیست. مهم اینه كه…. . باز هم نگفت. منیژه پاشو یه سر برو مصطفی نگاهش همش به دره. پاشو امروز برات پیراهن ژرمن آبی پوشیده. منیژه سرش رو گذاشت روی زانوهاشو نفس بلند میكشید. منیژه برو كفشها رو جفت كن دارند میرن. زنمامایش داره چپلکهاشو میذاره داخل كیفاش. مادرش قند و شیرینی میریزه تَو نایلون. خواستنت عروس خانم. خوشبخت باشی.
منیژه به مادرم گفت، مشكل قلبی دارم باید برم بیمارستان و اجازه منو گرفت باهاش برم. منم كه سرم درد میكرد واسه فضولی. بروتی بزرگ گفته بود، حتما ببرینش پیش خواهر شوهر خاله كه در بیمارستان قابله است. اون دروغ نمیگه. دختر رضا خیاط رو هم اون فهمید دختر نبود كه بعد هم از آبرو ریزیش خودشو سوزاند. منیژه میگفت، یعنی میخوان چیكارم كنند؟ گفتم دیروز از بچههای كلاس یه جوری پرسیدم، یكی میگفت دستگاه مخصوص دارند. قاسمی گفت دستشون بذارن رو شكم میفهمند.
محمدی نكبت گفت، تَو كه همش از این سؤالا میكنی. میخواستم بزنم تَو دهنش تا باد سینههای بالونیاش بخوابه. منیژه بعد از یک هفته خندید. گفت، بهشون گفتی؟ آبرومو بردی؟احمق.
منیژه اگه مادرم بفهمد من كجام.آتیشم میزنه. چه دروغ بزرگی گفتیم. میگه سر سفید فضول به تَو چه؟ كتك میخورم،مطمینم. ولش كن به دیدن این بروتی میارزه. بیمارستان شلوغ بود، مجروحان جنگی در باغ بیمارستان و کنار راهروها، همه جا به چشم میخورند. منیژه هیچی نمیگفت. بغض داشت،اضطراب داشت، فقط میگفت تَو رو خدا تنهام نذار. دو گروه جدا نشستیم، من و منیژه و مامانش. بروتی بزرگه و مامان طلاشو و خاله جونش و حالا هم خواهر شوهر قابله خاله داره باهاشون حرف میزنه. منیژه وِرد میخوند. مادرش محكم نشسته بود. من گزارش تهیه میكردم. منیژه گفت من میترسم، خجالت میكشم، داره قلبم وایمیسته. گفتم، اوه یك لحظه است دیگه. گفت: چیكارم میكنند؟ گفتم بخدا نمیدونم. هیچکسی نمیدونست. همه میگن معاینه، بچهها هیچكس نمیدونه ولی فكر كنم چیز مهمی نباشه. گفت، اگه بگن دختر نیست چی؟ گفتم به نظر قابله زن خوبیه دروغ نمیگه.
منیژه ادامه داد آخه من و ایرج … من نگاهم چهارتا شد كه صداش زدن و با مامانش رفتن داخل. وای منیژه… نمیدونستم چه جوری دعا كنم، خداكنه دستگاشون كار نكنه، برقها بره، دست دكتر بلرزه، اصلا نمیدونستم معاینه چه جوریه كه دعام بخوره به هدف. اصلا صلوات میفرستم تا وقتی بیایند.كاش مادربزرگم اینجا بود آخه اون دعای همه جا رو بلده. زمان متوقف شده بود. وای منیژه با ایرج…! خوب كاری كردند،حقشون بود. اونهمه عشق بهم داشتند، ولی منیژه چی میشه؟ (ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ) حال منم بد بود. بروتی هم هیجان داشت. اون دیگه چرا؟ صدای مادر منیژه میآمد و میگفت: یك هفته بیشتر عقد نبود. وای طفلی منیژه چرا نمیان بیرون. بروتی از جاش بلند شد هنوز همه داخل بودند. مادر مصطفی چركو میگفت: ما كه از اول گفتیم. مادر منیژه التماس میكرد كه اشتباه شده. وای منیژه وای. الهم صَل الا محمد و ال محمد ... بروتی خودشو به درچسپونده بود. همش تقصیر اونه. قابله اومد بیرون و یه چیزی به بروتی گفت و رفت، مادرش و خالهاش هم رفتند.من میترسیدم داخل بشم یا سوال كنم.
مادر منیژه حالا فكر میكنه منم میدونستم، دلم میخواد فرار كنم. اما منیژه چی؟ بالاخره داخل شدم مادرش میگفت: بلند شو چشم دریده خوب آبروی پدر مرحومتو به جا آوردی. منیژه بلند میشد ولی رو پایش نمیتونست وایسه و میافتاد. چند بار تلاش كرد و نشد. انگار مرده بود و فقط نفس میكشید. نگاه ملتمسانهیی به من داشت. من دكتر را صدا زدم و دكتر مادر منیژه را دعوا كرد و بیرون انداخت. خانم دكتر مهربانی بود، من همه ماجرا را گفتم. معاینهاش كرد و گفت شوك عصبی زیاد داشته و باید بستری بشه. یواشكی در گوش من گفت: مواردی داشتیم كه هرگز دیگه راه نرفتن. مغز دیگه فرمان نمیده، باید صبر كرد. یك هفته آنجا بود و بیمارستان جوابش كرد و گفتند نیاز مبرم به تخت برای مجروحان جنگیست. دو تا خواستگار پیر و پاتال دیگه هم آمد و منیژه را نپسندید چون كسی باید كارهای او را میكرد و نمیتوانست راه برود. و از نظرشان زنانهگی نداشت در آن روزها كه تنور باكرهگی داغِ داغ بود.
من روزها مدرسه میرفتم و عصرها برای منیژه تكالیف درسی را میآوردم. او نشسته جاروب میزد، اتو میكرد. نشسته آشپزی میكرد و فقط درس میخواند. هر دو با هم آزمون کانکور را سپری کردیم. او را با چرخ دستی تا امتحان بردم. زن شهید بود و سهمیه هم داشت. حالا من در کلنیک او منتظرم تا منشی اجازه ورود بدهد. صدای تق تق كفشهایش را كه میشنوم یاد چپلک روفرشی زن مامای مصطفی میافتم.