در بستر درد و انتظار؛ سربازی که چشم به راه صلح است اما عاملان معلولیتش را نمیبخشد
دیدن هر قطعۀ عکس سربازان کشور وجود شهروندان را از غرور و افتخار مالامال میسازد، اما کمتر کسانی هستند که احساس نهفته در چشمهای خانوادۀ این سربازان را درک میکنند؛ احساس آکنده از اضطراب، نگرانی، غریبی و گرسنهگی که یک سرباز و خانوادهاش پس از آغاز نخستین روز اعزام شدن به میدان جنگ، آن را تجربه میکند.
اما دشوارتر و جانکاهتر از همه، انتظاری است که خانوادههای سربازان همهروزه و هر لحظه را با آن سر میکنند؛ انتظار رسیدن خبر مرگ، انتظار رسیدن پیکر خفته، انتظار خبر اسارت و انتظار جراحت و معلولیت است. خانوادۀ نعمتالله تجربۀ این انتظار را دارند. زخمی شدن نعمتالله و معلولیت او زندهگی خانوادهاش را تلخ ساخته است.
نعمتالله، سرباز سی ساله است. این سرباز حدود یک سال پیش به جمع همسنگرانش در روستای لامان در شهر قلعۀنو، مرکز ولایت بادغیس به نیروهای پولیس ملی پیوست. مسوولیت حفاظت از یک پاسگاه متشکل از ده نیروی امنیتی را برعهده داشت. پاسگاهی که در مسیر هرات – بادغیس موقعیت دارد.
جوان برومندی که عشقِ خدمت به وطن و دفاع از سرزمین مادری در برابر اهریمن جنگ و ویرانی پای او را به این سنگر کشاند و اکنون در یک سالهگی آن روز در بستر سکوت و درد، انتظار فردا را میکشد. انتظار بازیابی سلامتی از دست رفته و تجربۀ دوبارۀ گام برداشتن بدون کمک عصا و همچنان وداع با روزهای دشوارِ معلولیتِ ناشی از گلولۀ دشمن.
کابوس آن شب تابستانی
به صورت کاملاً اتفاقی با نعمتالله معرفی شدم. باشندهگان روستایی در ۲۰ کیلومتری شرق هرات از حضور سربازی در این محل خبر دادند که با زخم عمیق معلولیتِ ناشی از جنگ، چند هفتهیی است که با خانوادهاش به این روستا آواره شده است. وارد خانۀ گِلی میشوم و چشمم به جوانی خیره میشود که در گوشهیی از حویلی در بستر بیماری زیر پرتو مستقیم خورشید افتاده است و روزهای زمینگیر شدنش را میشمارد. دو عصای چوبیاش به یگانه یاور روز و شبهای دشوار این سرباز بدل شدهاند.
جوانی که میگوید سی سال سن دارد و دو ماه پیش در میانۀ ماه اسد (1399) در روستای لامان در شهر قلعۀنو گلولههای دشمن او را به این روز کشاندهاند. نعمتالله دربارۀ آنچه بر سر او آمده است، شروع به سخن گفتن میکند. میگوید سحرگاه یک شب تابستانی هنگامی که او وظیفۀ گزمه را برعهده داشت و همسنگرانش در بستر خواب بودند، گلولههای دشمن قامت استوار او را به زیر کشاند و از نظر او چیزی نمانده بود تا برای همیشه با آرزوی دیدن دوبارۀ فرزندانش وداع بگوید.
دو گلولهیی از فاصلۀ یک کیلومتری که حتا شنیدن صدای آن نیز ناممکن است، با تفنگی به نام «بزبزک» به او شلیک میشود. این سلاح به شدت مرگبار است. نعمتالله میگوید که اخیراً جنگجویان طالبان در ولایت بادغیس با این نوع سلاح مجهز شدهاند؛ سلاحی که اکنون از این سرباز جوان یک معلول جنگی ساخته است.
نعمتالله میگوید که تنها صدای افتادن او بود که به بیداری همسنگرانش منجر شد و پس از آن وقتی به هوش آمد، خودش را در شفاخانۀ نظامی پایگاه ۲۰۷ ظفر ارتش دید؛ جایی که یک ماه مکمل در بستر بیماری بوده است.
تشنۀ صلح اما مردد در بخشش
نمعتالله که اکنون دوران نقاهت را در کنار دو پسر چهار ساله و یک سالهاش میگذراند، میگوید که تنها پرستار او همسرش است که جز سلامتی او، آرزویی دیگری ندارد. نمعتالله میافزاید که استخوان پای او بر اثر اصابت گلوله چهار سانتی متر کوتاهتر شده و دست راستش نیز همین وضعیت را دارد و او دیگر نمیخواهد جنگ را تجربه کند.
این سرباز معلول با اشاره به دو کودک خود میگوید که به خاطر آیندۀ دو پسرش حاضر است صلح را بپذیرد تا شاید این کودکان بتوانند درس بخوانند و آیندۀ متفاوتی از پدرشان را تجربه کنند. اما وقتی از او میپرسم که آیا میتواند عاملان معلولیت خود را ببخشد، میگوید آدم انتقامجویی نیست، اما در حال حاضر نمیتواند آنانی را که چنین سرنوشتی برای او رقم زدهاند، را ببخشد.
نعمتالله که اکنون در شرایط دشوار اقتصادی در یک شهرک مهاجرنشین در هرات زندهگی میکند، میگوید که همۀ آرزوهایش در آیندۀ روشن فرزندانش گره خورده است. وقتی از او میپرسم که چه آیندهیی برای این دو کودک میبیند، چشمهایش را برای لحظاتی میبندد و با نگاهی که پس از آن از زمین جدا نمیشود، میگوید: «هر آیندهیی جز معلولیت و زمینگیر شدن». این سرباز معلول اضافه میکند که نمیخواهد همانند پدر و مادر کهنسالش او نیز انتظار پیکر زخمی و یا درد اسیر شدن فرزندانش به دست دشمن را تجربه کند. اما همۀ این آرزوها وابسته به صلحی است که این روزها تنور مذاکرات آن در قطر چندان گرم نیست. اما برعکس در افغانستان آتش سوزان جنگ شعلهورتر شده و هر روز خانوادههای زیادی به داغ فرزندان خود مینشینند و جوانان زیادی به دنیای معلولیت پا میگذارند.