عشق سالهای ریا ( بخش دوم )
اوريانا را متوجۀ آن دو كردم.
گفتم مفهوم عشق در كشور من در حال حاضر اين است؛ “كنتراكت”، درست مثل همين زوج ناهمخوان كه خوشبخت هم به نظر میرسند، میبينی.
مرد، قدرت جوانی و اندامش را قرار كرده و زن هم كه از نشان مايو اش پيداست، پول و شهروندی و هر آنچه آمال مرد جوان را كامل میكند. اگر اين بوسهها و پيوندها بوی عشق میدهند تا دلت بخواهد ما از اين عاشقان قراردادی داريم.
اوريانا گفت: نه عشق قرارداد نيست. مقتضيات نمیشناسد، باورم نمیشود، شرق سرزمين عشق و شعر است. تصور من از شرق هنوز آن عشقهای اسطورهای است. پُكی عميق به سيگارش زد و چيزی يادداشت كرد. پسر سياهپوست صندلی را برای زن ميانسال با احترام عقب كشيد و آن دو در پشت ميز روبهروی ما در هم فرو رفتند. از حلقههاشان پيدا بود كه ازدواج كردهاند. گفتم دركت میكنم ولی میشناسم كسی را كه از پس يك قرار دو ساعته همه عمر رويای عشقی سوزان در كنج دلش خانه كرد و قراردادهای نود و نه سالهای كه به حرمت مهتران در وحشت علنی شدن پوسيدند.
میشناسم كسانی كه قرار عاشقیشان از ابتدا بر بیقراری نهاده شده، يعنی با اينكه ديوانهوار بههم عشق میورزند، میدانند كه اين يك پيمان است با زمان معلوم. ملقمهی ايدولوژی، سنت و مدرنيسم، مفهوم جدیدی از عشق برای ما ارايه داده است. مفهومی كه از عشق تهیست، میدانم كه دردناك است. ولی اكنون در سرزمين من عشق تعريف خودش را دارد و فقط هر كه در آن سرزمين نفس میكشد، با تعريف آن آشناست. با ورود گروهی دختر و پسر جوان همهمهای در بار برپا شد، چترهای آفتابگير زير بغلشان بود و قاهقاه میخنديدند. بعضی پا برهنه و كفشهایشان را در دست گرفته بودند. بعضی هم هنوز از مايوهایشان آب میچكيد.
هر كدام نوشيدنی خاصی سفارش داده و تك به تك پولهایشان را پرداخت كردند و برای ممانعت از پرداخت هزينۀ مازاد سرويس، آبجوهای سرد را با شيشه در راهرو سر كشيدند. در آنها غرق شده بودم و با ليوان آبميوه دستهايم را سرد میکردم. اوريانا سرش را به علامت سوال تكان داد، گفتم دبيرستانی هستند. چه شوری دارد اين دوران، ما در صومعه درس خوانديم. گفت: واقعا؟ گفتم نه به معنای مدرسه مذهبی ولی با همان مقررات، راهبههایی بوديم كه برايمان همه چيز ممنوع بود، از كودكی با تفکیک جنسيتی، يک عشق ممنوع بزرگ بر پيشانیمان مهر خورد. ديدی كه مهاجرت اينقدرها هم بد نيست.
در آنواحد دو جا زندگی ميكنی. پيرمردی كه از لهجهاش پيدا بود اهل “سسيل” است با زنش شمارههای كارت بختآزمایی را با سكهای خراش ميداد و هر باری كه میباخت از همسرش يك پسگردنی محكم تحويل میگرفت و با هم قاه قاه میخندیدند. اوريانا اگر رنگی برای آن دوره از زندگيم انتخاب كنم با يك درجه تخفيف شايد رنگ خاكستری باشد. رنگ ابرهای ماه اكتبر.
در آن صومعهها به ما آموزش مرگ میدادند، مرگ خنده، مرگ جوانی، مرگ شادی و مرگ عشق و همه رنگهایی كه ترا به زندگی پيوند میداد و خلاصه ممنوعيت هر آنچه که در آن رايحه و بویی از لذت و معنای واقعی زندگی وجود داشت؛ درست در فضایی كه جنگ نيز به نوبۀ خود بوی خون و تعفن و مرگ میداد. خندهای كردم و آبميوهام را سر كشيدم …
ادامه دارد