عشق سالهای ریا ( بخش سوم و پایانی )
اوريانا گفت: در ميان اينهمه ناكامی لبخندت را درك نميكنم. گفتم با ديدن اين نوجوانان دبيرستانی كه معلوم هست دو به دو با هم رابطه دارند به اين فكر میكردم كه تفكيك جنسيتی چنان ما را عقدهای كرده بود كه در صومعه (دبيرستان) زنگ ورزش اگر تعمير كار و لولهكش و يا هر كارگری وارد میشد چنان انرژی میگرفتيم و ضربه به توپ میزديم كه از كوچۀ ديگر سر درمياورد. همينكه جنس مخالف بود برای عقدههای نوجوانی ما كافی بود. برايم خندهدار است هر چند كه حق با توست و يادآوری ناكامی لذتبخش نيست.
آفتاب كمکم غروب كرد. امواج دريا از خواب بيدار شدند. مسنترها ساحل را ترك میكردند تا پس از استراحتی و شام، جانی برای رقصهای گروهی شبانه داشته باشند. واليبال ساحلی هنوز به راه بود و به نظر ميايد كه دختران امتياز بازی را در دست داشتند. اوريانا تندتند يادداشت میكرد. سيگاری روشن كردم. صدای موزيك بلند و بلندتر میشد. اوريانا سعی میكرد از حرفهای من سر در بياورد، ولی نگاه جستجوگرش حاكی از عدم درك حرفهايم بود. حق با او بود.
به او گفتم: اوريانا بيا و از اين مبحث بگذر. عشق در كشور من مثل پيازيست كه پوستههای زيادی روی آنرا پوشانيده و يك زوج هر چقدر هم عاشق، بايد همه اين پوستهای اجتماعی، مذهبی، سنتی را بكنند و دور بريزند و هر چه لايه برداری میكنند، چشم و دلشان بيشتر میسوزد. تو نميتوانی اين مبحث را در يك ستون روزنامه جمع كنی. يك كتاب چند جلدیست. شايد بهتر باشد از سرزمين ديگری بنويسی. هستند جاهایی كه تكليفشان با خودشان معلوم است.
آفتاب غروب كرد. امواج دريا به صدا در آمدند و باد اطلسیها را داشت از جا میکند. نمنم باران اهل ساحل را فراری داد. كارگر بنگلادیشی با عجله چترهای رستوران را میبندد. قهوهای سفارش دادم. پسر سياهپوست موهای مش شدهء زن ميانسال را نوازش میكند و با دست ديگرش از خودش سلفی میگيرد. اوريانا گفت: ادامه بده. گفتم اوريانا از همه اين قراردادهای نوشته و نانوشته كه جان سالم بدر ببريم تازه به سرخط دفتر عشق میرسيم. قرارداد واقعی اينجاست. كنتراكت حقيقی كه بروكراسی خودش را دارد. مراحل چانهزنی برای حقوقی كه اجتماع ناديده گرفته كه با توجه به طبقۀ اجتماعیات بالا و پايين دارد. اينجا ديگر هر ويژگی قيمتی دارد و مبلغ قرارداد متفاوت است.
مبلغ قراردادی فرزند يك كارگر خيلي پايينتر از فرزند يك پزشك است. درست مثل دستمزد پدرشان و ما زنها همه اينها را راحت پذيرفتهايم. همه چيز قيمت دارد. مگر اينكه طبقه اجتماعیات بهای اوليه را نصيبت كند و خوب میدانيم عشقی كه از پی اينهمه چانهزنیها و پوست كندنها باقی بماند عشق است و جمالش را عشق است.
اوريانا من سردرد دارم، از نسل ديگری بنويس. سهم ما از عشق حتی در كتابها و فيلمها هم نبود. نسل ما نسل نفرين شده بود.