کودکان کار

بار سنگین و شانه‌های کوچک؛ رویاهای کودکان کارگر محو و آرزوهای‌شان کوچک‌تر می‌شود

neshananews

24 August 2020

نویسنده: سونیا آژمان

کودکان کار، آن قشری از جامعه هستند که در خیابان‌ها، مقابل کافه‌ها، رستورانت‌ها و فروشگاه‌های بزرگ شهر برای چندین ساعت می‌ایستند؛ سرما می‌خورند، آفتاب‌زده می‌شوند تا یک مقدار پول به دست بیاورند و آن را هزینۀ مخارج خانه کنند. شمار دیگری از این کودکان بام را با کارهای شاقه شام می‌کنند. در حقیقت این بار سنگینی است که بر دوش کودکان گذاشته می‌شود. به جای این که همانند گروه سِنی خود دورۀ کودکی را سپری کنند و به آموزش و پرورش سالم بپردازند، روی جاده‌ها می‌ریزند تا در تأمین نفقۀ خانواده سهیم شوند. آنان با بیرون شدن برای کار، رویاهای کودکانۀشان را متوقف می‌کنند و آرزوهای‌شان کوچک و کوچک‌تر می‌شود. آموزگار شدن، پیلوت شدن و نشستن روی مسند طبابت از رویاهای دانش‌آموزان رده‌های نخست مکتب است، اما کودکان کار تنها به این می‌اندیشند که چگونه بتوانند ده یا بیست افغانی کمایی کنند.

شماری از کودکان کار در کابل در برابر هر رهگذر خوش‌پوش لبخند می‌زنند تا ساجق، دستمال و یا قلم‌شان به فروش برسد. بیش‌تر این کودکان با قوطی‌های سیاه و دودزده، دکان‌داران و موتر‌های‌ شهر را اسپند می‌کنند.

من هرازگاهی به کافه‌یی در پل‌سرخ می‌روم، دختربچه‌هایی که هنوز هفت سال بیش‌ ندارند را می‌بینم که از دورها لب‌خند می‌زنند و به آغوشم می‌کشند. یکی از آنان بهار نام دارد، دختری که تازه هفت بهار زنده‌گی را پشت سر گذاشته ‌است. از خانه و خانواده‌اش می‌پرسم، می‌گوید: «ما در منطقۀ کارته‌سخی زنده‌گی می‌کنیم. پدرم را طالبان در قشلاق ما شهید کردند، مادرم با یک برادر کوچکم هر روز صبح به خانۀ همسایه‌ها می‌رود، لباس می‌شوید و شیشه پاکی می‌کند. من هم از آن جا به پل‌سرخ می‌آیم تا ساجق‌هایم را بفروشم»

از اندوهِ نهفته در صدایش پیداست که دلش برای مادرش می‌سوزد. از محیط پل‌سرخ که می‌پرسم، نفس عمیقی می‌کشد و پاسخ می‌دهد: «سال قبل در ده‌افغانان کار می‌کردم؛ اما مردم ساجق‌هایم را به زور می‌گرفتند و گاهی ‌هم مرا بغل می‌کردند، وقتی گریه می‌کردم باز رهایم می‌کردند و دور می‌شدند.»

بهار، خود را در منطقۀ «پل سرخ» مصون احساس می‌کند. می‌گوید که در این منطقه کسی او را آزار و اذیت‌ نمی‌کند. مردم مهربان هستند و دوستان خوبی پیدا کرده ‌است. اما حقوق بشر و انجمن منع آزار و اذیت کودکان تا هنوز آمار دقیقی از این دست کودکان ندارد. در هر ساحۀ پایتخت که قدم بزنید، تعداد بی‌شماری از این دست کودکان به چشم می‌خورند. شماری از تصاویر‌ نشر شده در برگه‌های اجتماعی، کودکان کار را نشان می‌دهد که کفش رنگ ‌می‌کنند و همزمان کتاب و کتابچه‌های‌شان باز است و درس می‌خوانند.

یکی از دوستان بهار در گوشه‌یی از کافه برایم می‌گوید «من نُه ساله هستم، صنف دو را تمام کردم، اما پدرم معتاد است و مرا از مکتب بیرون کرد، پدرم می‌خواهد من کار کنم و چند ساعتی که در مکتب می‌باشم نمی‌توانم پول پیدا کنم.» او دلش برای مکتب و همصنفانش تنگ شده ‌است. برایم الفبا را با صدای بلند می‌خواند و اعداد را تا پنجاه می‌شمارد. مشتریان این کافه از حضور این کودکان در گوشه‌ها و بیرون از این کافه خوش‌حال هستند و هیچ‌کدام آنان با این کودکان بدرفتاری نمی‌کنند. مسوول این کافه که یک خانم است، می‌گوید: «من هر روز صبح ‌وقت درب کافه را باز می‌کنم، این کودکان می ‌رسند؛ اما به داخل کافه و مشتریان ما نزدیک نمی‌شوند. کسانی که دوست‌شان دارند، به بیرون می‌روند و با آنان حرف می‌زنند.» به باور این خانم، اگر توافق صلح صورت بگیرد و ارزش‌های آزادی فردی پایمال نشود، آن‌ گاه این کودکان کار دگر پدر‌های‌شان را از دست نخواهند‌ داد و از درس و تعلیم باز داشته ‌نخواهند شد.

بیش‌تر جوانانی‌که به این کافه‌ها می‌آیند از وضع این کودکان آگاه هستند و رنج می‌برند. این جوانان می‌گویند که دولت در حال حاضر هیچ تدابیری را برای کنترل اوضاع کودکان کار و هیچ روش دست‌گیری از این کودکان کار را روی دست ندارد. برای بهار و دوستان کوچکش وقتی از طالبان می‌گویم، کوچک‌ترین‌شان از لحاظ سنی دست بلند می‌کند و ترسش را ابراز کرد «من طالبان را ندیده‌ام؛ اما هر باری که کسی شهید می‌شود، می‌گویند طالبان او را شهید کرده ‌است». این کودک کار، دختر دیگری را با انگشتش نشان می‌دهد که برادرش را در راه کابل – غزنی سر بریدند.

یگانه نگرانی این کودکان پیدا کردن مقدار پولی است که باید برای نان شب و کرایۀ خانه، برای صاحب خانه بدهند. بهار اوسط درآمد روزانه‌اش را یکصدوپنجاه افغانی شمار می‌کند، که این پول برای یک خانوادۀ پنج نفری یک وعدۀ غذایی کامل هم نمی‌شود. این دختر هفت ساله آیندۀ‌اش را همانند مادرش می‌بیند و می‌گوید: «بزرگ که شوم، من هم به خانۀ همسایه می‌روم، لباس می‌شورم و شیشه پاکی می‌کنم؛ پول زیاد به دست میاورم.» و آرزویش که داکتر شدن است را زیر بار فقر و بی‌پدری و دربه‌دری، نادیده می‌گیرد. عکاسی را دوست دارد و همیشه زمزمه می‌کند «دا وطن افغانستان دی.»

بهار شاید دوست داشتن سرزمین را درست درک نکند، اما نوای وطن‌دوستی در زبانش جای گرفته است. وطن یا سرزمینی که تاکنون جز درد هدیۀ دیگری برایش تقدیم نکرده است. این تنها بهار و دوستانش نیستند که در گوشه‌یی از شهر کابل به جای درس، دست‌فروشی را گزیده‌اند. هستند هزاران کودک دیگری که در سراسر کشور به کارهای شاقه می‌پردازند و از بهرۀ سواد محروم هستند. آمارهای رسمی نشان می‌دهد که نزدیک به دو میلیون کودک واجد شرایط رفتن به مکتب، در حال حاضر مصروف کارهای شاقه و یا دست‌فروشی هستند.